اين يك داستان نيست

احمد زاهدي لنگرودي
idehazdamha@yahoo.com

اين يك داستان نيست


احمد ‌زاهدي‌لنگرودي

به ياد مختاري و پوينده

داستاني كه مي‌خوانيد, نوشته نشده؛ يعني آن‌چه در سطرهاي بعدي مي‌آيد, ‌آن داستاني نيست كه بنا بوده, باشد. توضيح داستان نبودن اين متن است. داستان نوشته نشده, براي دوست نويسنده‌اي بود كه مرده؛ حالا نيست كه داستاني را كه قرار است شما بخوانيد, بنويسد. البته بايد اين را هم اضافه كرد كه دوست من به مرگ طبيعي فوت نكرد, بلكه كشته شد. جسدش را چند روز بعد در خرابه‌هاي اطراف شهر پيدا كردند. قتلي مشكوك و تا امروز, نامكشوف.

روز قبل از مرگ نويسنده, با او در پاركي قدم مي‌زديم كه گفت داستاني مي‌نويسد درباره‌ي نويسنده‌اي كه داستاني مي‌نويسد درباره‌ي داستان خودش؛ وقتي تعجب را در چهره‌ام ديد, ادامه داد: «ببين قضيه خيلي ساده است» .

‌آن‌روز, با آب و تاب برايم مي‌گفت كه اين, شايد چند صدايي باشد, چيزي شبيه‌ي دموكراسي؛ از آن‌جا كه خالق داستان شخصي واحد است, به اين طريق مي‌شود او را تكثير كرد. يعني انديشه‌ي نخست نويسنده تا رسيدن به آخر داستان, از چند زاويه بررسي مي‌شود.

دسته‌اي از پرند‌ه‌گان در آسمان پرواز مي‌كنند. باد آن چند لكه‌ي ابري را هم كه از ابتداي ورودمان, در آسمان بود پراكنده‌است. به‌ياد دارم كه آخرين نخ سيگارش را آتش زد و پاكت سرخ آن‌را دور انداخت و دست داديم و او رفت. رفت كه ديگر برنگردد. مُرد, كشته‌شد. برنگشت. داستاني را كه مي‌نوشت تمام نكرد. بعد از مرگش از او قهرماني ساختند كه بيا و ببين. نبود؟ شايد بود؛ شايد يك انسان معمولي بود. شايد ...

حالا من سعي مي‌كنم جاي خالي‌اش را در اين صفحه‌ي خالي پر كنم. اين كه, اوكه بود و چه‌كرد و چه‌شد, برايم فرقي نمي‌كند. به‌راهي رفت كه خود خواسته بود. اما داستاني كه بايد آن‌روز‌ها تمامش مي‌كرد و نكرد, هميشه در طي اين سال‌ها دغدغه‌ي بزرگ من بود. خلق داستاني دمكراتيك.

از سرِ اين سطرها بلند مي‌شوم و بيرون مي‌زنم. در خيابان است كه مي‌فهمم صبح شده. خيابان رفته رفته شلوغ مي‌شود و مغازه‌ها باز. پسرك آدامس فروشي براي جلب مشتري فرياد مي‌كشد و روزنامه‌هاي صبح روي زمين جلوِ دكه‌ها پهن مي‌شوند. وكيل مدافعي در زندان, تعطيلي سينماها, پلمپ كردن يك مجتمع فرهنگي, محاكمه‌ي روزنامه‌ها, جنگ و كشتار هم كه اخبارِ هر روز است. نا‌خواسته به پاركي مي‌رسم كه با دوست نويسنده‌ام در آن قدم مي‌زديم. تهوع زبانم را تُرش كرده‌است. تعجب مي‌كنم كه هرچه از صبح مي‌گذرد هوا روشن‌تر نمي‌شود. ابرها را مي‌بينم كه آمده‌اند و هوا گرفته‌است.

شهريور 1381

با تشكر از آقاي حسن اصغري
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30148< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي